روزی روزگاری، در زمان های قدیم، در سرزمین ایران، پادشاهی زندگی می کرد به نام "سندباد". سند باد قصه ی ما، پرنده ای دست آموز داشت به نام شاهین که یک لحظه از او جدا نمی شد و شب و روزش را با او می گذراند. سند باد آن قدر شاهین را دوست داشت که حتی پیاله ای طلایی به گردن او انداخته بود تا هر وقت شاهین تشنه شد ، از آب آن بنوشد. روزی از روزها، سندباد هوس شکار کرد. شاهین را برداشت و با خدمتکارانش عازم شکار شد...