روزی بود و روزگاری بود.یک گرگ درنده بود که در صحرایی زندگی می کرد و هر حیوانی را که در آن بیابان می دید و زورش می رسید می گرفت و از هم می درید و می خورد.
یک روز هرچه این طرف و آن طرف توی کوه و صحرا جستجو کرد هیچ شکاری پیدا نکرد و از آن جا که خیلی گرسنه شده بود فکر کرد که خوب است برود توی آبادی و مرغی،خروسی،چیزی بگیرد.ولی از سگ ها می ترسید و جرات نمی کرد به آبادی نزدیک شود.همین طور که خسته و گرسنه فکر می کرد و آرام_آرام راه می رفت یک وقت دید کمی دورتر از آنجا خرگوشی در کنار بته ی خاری به خواب رفته است...
روزی بود و روزگاری بود.یک مرد بود که کارش جامه فروشی در روستاها بود.هرچند وقت یک بار از شهر جامه های گوناگون می خرید و به روستاهای اطراف شهر می برد و می فروخت و باز به شهر می آمد.یک روز که این فروشنده ی دوره گرد از یک ده به ده دیگر می رفت و به راه بیابانی رسید.سر راه مردی اسب سوار برخورد که آهسته آهسته از میان راه می رفت.مرد جامه فروش که بسته ی پارچه ها را بر دوش داشت بسیار خسته شده بود.وقتی دید اسب سوار هم آرام آرام می رود و می توانند باهم همراهی کنند به سوار گفت:من خیلی خسته شده ام و این کوله بارهم بر دوشم سنگینی میکند.حالا که ما هردو از یک راه می رویم اگر ممکن باشد این بسته را نیم ساعتی روی اسب جلو خودت بگیری تا من از خستگی در بیایم از جوانمردی تو خوشحال و دعا گو خواهم شد.
روزی بود روزگاری.در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که در دکانش بر سر راه گورستان بود.وفتی مرده ای را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند.یک روز خیاط به فکر افتاد که مردگان شهر را در هر ماه بشمارد،اما چون خواندن و نوشتن و حساب کردن نمی دانست فکری کرد و میخی به دیوار کوبید و کوزه ای به آن آویزان کرد و یک مشت ریگ پهلوی آن گذاشت.هروقت از جلوی دکانش جنازه ای به گورستان می بردند سنگ ریزه ای اوی کوزه می انداخت.آخر ماه کوزه را خالی می کدد و سنگ هارا می شمرد.و حساب میکرد که در این ماه چند نفر مرده اند.کم کم همسایگان خیاط هم این را فهمیدمد.این موضوع برای آن ها قک سرگرمی شده بود.گاهی که با او صحبت میکردند میپرسیدند:خب،اوضاع از چه قرار است؟
روزی بود،روزگاری بود.مرد بینوایی به جستجوی کار از شهری به شهری سفر کرد.در آنجا کاری پیدا کرد و مدتی به قناعت زندگی کرد تا قدری پول پس انداز کرد.ولی یک روز بی کار شد.هرچه از این جا و آنجا سراغ گرفت کاری پیدا نشد و دید که حالا باید بنشیند و از جیب بخورد.با خود گفت:دیگر بس است،زندگی در غربت مشکل است و همه چیز گران تمام می شود و به زودی دوباره تهیدست می شوم،اول ماه رجب است و اسم من هم رجب است و فالی نیک است و خوب است به شهر خود برگردم و این موجودی را سرمایه کنم و به کار خرید و فروش بزنم و با یار و دیار خود بسازم.