روایت این قصه، روزهای تلخ بر من گذشته است. لحظهها و ثانیههای به جنون کشیده و راز آلودی که ذرهذره مرا در خود غرق کرد و در آخر، کالبدم را شکافت تا به خود بیایم، چیز زیادی از وجودم باقی نمانده بود جز جانی خسته و قلب و روحی به خاک کشیده که آن هم در پیلهای سوت و کور دفن شده بود. من روزهای تاریک، ماهها و سالهای پرفشار و بی عطر و بوی زیادی را به خود دیدهام تا اینکه نور از دل تمام آنچه بر من گذشت درخشید و پریدن و پرواز شد، زیباترین آموختهام از سختیهای زندگی.
کتاب قوی بمان! هنوز قصه ات تمام نشده