مرد جوانی کنار رودخانه نشسته بود و چشم به آسمان دوخته و در افکاری به سر میبرد که قاصدک مشتاقانه منتظر دانستنشان بود. ناگهان مرد جوان با صدای بلند پرسید خوشبختی کجاست؟ قاصدک متعجب از سوال مرد به فکر فرو رفت. شاید میتوانست خوشبختی را پیدا کند و به مرد جوان خبر بدهد. هر چه باشد او قاصد خوش خبریست پس باید وظیفه اش را به درستی انجام دهد و خبر خوش برای این مرد بیاورد آن وقت این مرد جوان هم میتوانست خوشبختی را تصاحب کند؛ پس با نسیم حرکت کرد. آرام و ملایم این بار به جای آنکه از مناظر لذت ببرد دقتش را بیشتر کرد تا نشانهای از خوشبختی بیابد.
کتاب در جستجوی خوشبختی