سایهها رقصکنان روی درختان اطراف میچرخیدند، بالا و پایین میرفتند و یکییکی زیاد و زیادتر میشدند. با خود فکر کرد: چطور این سایهها از تعداد ما بیشتر شدند؟! همین فکر او را لرزاند و از اوج خیال خوش به لحظه و مکانی که بود به پایین پرتاب کرد. نشست و کمی چشمانش را مالید و از آبی که همراه داشت نوشید و دوباره به سایههای رقصان و آدمها نگاه کرد. درست دیده بود؛ سایهها از تعداد کولیها بیشتر بودند و بیشتر هم میشدند. حرکتشان آزادانه و بیوصل و واسط بود، اما مگر ممکن بود؟!
کتاب سماع سایه ها