دلا تا به کی غافل از حال خویش
نمانده دگر طاقت از بار بیش
همه کاروان رفت و خوابی هنوز
در این ظلمتت شعلهای برفروز
که ره بس دراز است و تاریک و تنگ
چهسان میسپاری تو با پای لنگ
به پا خیز از این غفلت سختسر
که عمرت فنا شد خودت خیرهسر
دریغا که سرمایه نابود گشت
صد افسوس عمرم به غفلت گذشت
تو گر ای پسر میتوانی بکوش
همه پند پیران کن آویز گوش
که این ملک هستی نه از آن ماست
که بنیاد کار جهان بر هواست
بود چند روزی امانت به دست
در این آزمایش که بازد که رست
همه همّتت گر شود جمع مال
شود عاقبت گردنت آن وبال
چرا اینهمه نفس پرمدعاست؟
کجا رفت قارون و گنجش کجاست؟
تو گر مکنتی داری از این جهان
مبادا شوی غرّه دلبند آن
همه غفلت ما ز دلبستگیست
رها کن دل از آن که وارستگیست
چو دستت رسد دست مردم بگیر
که تنها همان باشدت دستگیر
به شرطی که باشد غرض مهر دوست
همه جان و مال و خودت زان اوست
ز تزویر و زهد و ریا کن حذر
به مستی ره بیخودی کن گذر
کتاب اکسیر نیستی