ای که درد عشق را گفتی مداوایی ندارد / آتش است آری، ولی پروانه پروایی ندارد / ناامیدی عمر من کوتاه کرد، ای مه وفا کن / ای بسا امروز بی حاصل که فردایی ندارد
شادی نماند و شور نماند و هوس نماند/
سهل است این سخن، که مجال نفس نماند/
فریاد از آن کنند که فریادرس رسد/
فریاد را چه سود، چو فریادرس نماند؟/
کوکو، کجاست؟ قمری مست سرود خوان؟/
جز مشتی استخوان و پر اندر قفس نماند/
امید در به در شد و از کاروان شوق/
جز ناله ای ضعیف ز مسکین جرس نماند/
توفانی از غبار بماند و سوار رفت/
بس برگ و بار بیهده ماند و فرس نماند/
سودند سر به خاک مذّلت کسان چو باد/
در برجهای قلعه ی تدبیر کس نماند/
کارون و زنده رود پر از خون دل شدند/
اترک شکست عهد و وفای ارس نماند!/
تنها نه «خصم» رهزن ما شد، که «دوست» هم/
چندان که پیش رفتش از او باز پس نماند/
رفتند و رفت هر چه فریب و دروغ بود/
تا مرگ- این حقیقت بی رحم- بس نماند/
تابنده باد مشعل می کاندرین ظلام/
موسی بشد؛ به وادی ایمن قبس نماند/
برخیز امید و چاره ی غمها ز باده خواه/
ور نیست، پس چه چاره کنی؟ چاره پس نماند
دگر ره شب آمد تا جهانی سیا کند/
جهانی سیاهی با دلم تا چها کند /
بیامد که باز آن تیره مفرش بگسترد /
همان گوهر آجین خیمه اش را به پا کند /
سپی گله اش را بی شبانی کند یله /
در این دشت ازرق تا بهر سو چرا کند /
بدان زال فرزندش سفر کرده می نگر/
که از بعد مغرب چون نماز عشا کند /
سیم رکعت است این غافل اما دهد سلام /
پس آنگه دو دستش غرقه در چین فرا کند /
به چشمش چه اشکی راستی ای شب این فروغ /
بیاید تو را جاوید پر روشنا کند /
غریبان عالم جمله دیگر بس ایمنند /
ز بس کاین زن اینک بیکرانه دعا کند /
اگر مرده باشد آن سفر کرده وای وای/
زنک جامه باید چون تو جامه ی عزا کند /
بگو ای شب آیا کائنات این دعا شنید /
ومردی بود کز اشک این زن حیا کند ؟