*سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت/
سرها در گریبان است/
کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را/
نگه جز پیش پا را دید نتواند/
که ره تاریک و لغزان است/
وگر دست محبت سوی کس یازی/
به اکراه آورد دست از بغل بیرون/
که سرما سخت سوزان است/
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک/
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت/
نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم/
زچشم دوستان دور یا نزدیک/
مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین/
هوا بس ناحوانمردانه سرد است…آی…/
دمت گرم و سرت خوش باد.*
*باغ بی برگی
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش/
ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش/
باغ بی برگی،/
روز و شب تنهاست،/
با سکوت پاک غمناکش/
ساز او باران، سرودش باد/
جامه اش شولای عریانی ست/
ورجز،اینش جامه ای باید/
بافته بس شعله زرتار پودش باد/
گو بروید، هرچه در هر جا که خواهد، یا نمی خواهد/
باغبان و رهگذران نیست/
باغ نومیدان/
چشم در راه بهاری نیست/
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد،/
ور برویش برگ لبخندی نمی روید؛/
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟/
داستان از میوه های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید/
باغ بی برگی/
خنده اش خونیست اشک آمیز/
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
*