می آمد گاه، صدای پای یک رفتن، آهسته گام، مست تماشا و تمنا. صورتش، بدنش، میدان ترک تازی نگاه ها. من درونش اما، در حسرت یک تماشا. کسی او را نمی دید، کسی او را نمی شنید. نمی دانست چرا صورتش آینه روحش نیست. نمی دانست چرا دفتر درونش نانبشتنی و ناخواندنی است. نمی دانست چرا سیرتش همواره به نفع صورتش در حال تعلیق است. نمی دانست چرا همه «هستی» ش در «تن» ش خلاصه شده است. نمی دانست چرا نگاه ها «در او» و «از او» جز «تن» نمی بینند و جز «تن» نمی خواهند.