دیوانه با شنیدن این حرف بلندتر خندید و گفت: «فیلسوف باشی خواهی مرد دیوانهتر از دیوانگان، کسی است که به جای فیلسوف اندیشههای او را دفن میکند. من که اندیشههایم پا برجاست. اگر بمیرم مستقیم خودم میمیرم، نه اینکه مانند این مرد قصد داشته باشم که دوتار خود را دفن کنم. من دیوانه هم باشم هیچ گاه ارادهی دفن دوتار را نخواهم کرد. راستش من دیوانه نبودم اما...». ممثل خندید «اما چه؟» دیوانه گفت: «اما باید دیوانه میشدم. هنرمند گفت: «چرا؟» و دیوانه گفت: «چون در این شهر من هم چون خود، پوره مانند خودم، پنج تن دیگر را هر روز میبینم و در شگفتم که کدام یکی از پنج تن من هستم. خود را گم کردهام. آنها دقیقا چون من هستند؛ قدبلند و ژولیده موی. مانند من راه میروند، میخندند و گپ میزنند. دقیقا شبیه من. پوره مثل من زندگی دارند و همرنگ من میخورند. شب گردند و سیاه پوش. مدتهاست که در پی این هستم که خودم کدام یکی از اینها هستم.....
کتاب ویونگهان و فیلسوف