با چشمان مادر و خواهرم بلعیده می شوم خرد می شوم و خاک تاب این نگاه ها را ندارم. این نگاه ها روی دوشم سنگینی می کنند. نمی دانم چه کنم و چگونه جواب پس بدهم بیچاره گلثوم متوجه شده است، که چه بلایی امروز بر سرم آمده است هر وقتی که مادرم را سر قهر می آورم، زیادتر از من او می ترسد. یک چشم به مادر دارد و چشمی هم به من. گاهی مادرم را می بیند و گاهی مرا. شوکه شده است. گویی اتفاقی شگفت آوری رخ داده. همه از این وضعیتم حیران مانده اند. جان لچ آمدنم برای آنها اتفاق غیر منتظره است. شاید برای همه این گونه باشد. مادربزرگ چپ نشسته است و حرفی نم یزند. حتی نگاهم نمی کند. لبانش می جنبد و آرام آرام زیر لب پچ پچ می کند...