هوای آفتابی نیمروز، حال و هوای سال نو را در حیاط خانه پدری پراکنده بود. یاد دوران کودکیاش افتاد. یادش آمد آن زمانی را که پدرش نهال گردو را میکاشت. آن نهال کوچک و نحیف اکنون درخت بزرگ و تنومندی شده که بیشتر فضای حیاط خانه را اشغال کرده است. افسوس که درخت گردو هست ولی پدر نیست! با سینهای پر از افسوس و اندوه قدم زنان از حیاط گذشت و وارد خانه شد. مادرش را دید که چادر سفید بر سر در حال خواندن نماز است. تابش نور آفتاب از پنجره بزرگ اتاق بر گلدانهای حسن یوسف و شمعدانی جلوی پنجره و تصویر مادر در حال خواندن نماز، فضایی دلنواز و معنویتی ابدی نمایان کرده بود.
کتاب وقتی سپهری خندید