شانه های مرا گرفته بود و تکانم میداد
دلوان...دلوان عشقم یه چیزی بگو عزیزم فقط دانههای درشت اشک بود که از چشمانم راه گرفته و تمام صورتم را خیس کرده بود. سیاوش بدون کوچکترین رحمی ایستاده بود و داشت از گریه کردن من لذت میبرد. گریه هم داره دوست خوبی بود البته نمیدونم اون رو یادت هست یا نه اما خیلی دوستت داشت حتی حاضر نشد پول قلمبه ای که بهش پیشنهاد داده بودیم رو قبول کنه و خفه بشه میخواست همه چیز رو بذاره کف دستت که متاسفانه یکی از همون آب میوه های خوشمزه من نصیبش شد. البته مثل تو خوش شانس نبود
کتاب باتینوک