مهتاب به سمتش دوید ولی قدم دوم به سوم نرسیده، زمین خورد. حتی فرصتی به همایون نداد تا به کمکش بیاید. پاهایش توان تحمل این حجم از فشار را نداشت. اما قلبش در سینه تندتر از همیشه بنای کوبیدن گرفته بود و از جا کنده میشد. به سختی تنش را از زمین کند و فاصلهای به اندازهی سالها پریشاناحوالی و دلتنگی را طی کرد و جلوی لیالی نشست. هر دو با بهت برای ثانیهای به صورت خیس از اشک هم زل زدند. مهتاب در همان ثانیههای ملتهب، صورت مادرش را به یاد آورد و تمام هفت سال اول زندگیاش از پیش چشمش گذشت. دستهای لرزانش را جلو برد و روی صورت شکستهی لیالی گذاشت. چهرهای که در خاطرش آمده بود این همه چین و چروک نداشت! خودش را میان آغوش او انداخت و بیاختیار مانند کودکیهایش صدایش زد: -یوما... یوما... زنها با چشمهایی گریان، اطرافشان حلقه زدند و شروع به «کل» کشیدن کردند. صدای مردها هم به صلوات بلند شد و منتظر بودند تا گاومیش بزرگی را قربانی کنند. قربانی برگشت گمشدهای که برخلاف دیگر گمشدگان عشیرهشان، فقط چند استخوان و یک پلاک نبود! این بار عزیزشان زنده بازگشته بود!