روایتها باهم فرق دارند نگاه هرکس به عشق ،خودش قصه ایی است هفتاد من کاغذ… قصه ی مهدخت.. صبوری و چشم براهیست شاید! قصه ایی وسط فصل سوم زندگی… قصه ایی که باید خواند و شنید، به دور از قضاوت، به دور از اگر” من جای او بودم ها…” قصه ی مهدخت قصه ی عشقی است که صبر میکند تا…وقتش برسد، بروی دنیایت را بگردی و بعد… برسی به نگاهی که عمری جز تو، رنگ نگاه هیچ کسی دلش را نلرزانده… عشقی که تمام عمر…گوشه ایی چشم به تو دوخته تا سراغش بروی، جایی میان خاطره هایت، جایی شبیه آنجا که متولد شد، جایی وسط “شیراز..خیابان افرا…”
کتاب شیراز؛ خیابان افرا