خداحافظ گیلهده، خداحافظ فریننه، خداحافظ عموها و عمهها و زادههای بزرگ و کوچکتان، خداحافظ چشمهی یخی و گندمزار زرین و مأوای بلدرچینها، باغهای میوه و درختان تنومند گردو، خداحافظ احمدبیبیاوغلی، سلامت و شاداب بمانید تا تیرماه سال بعد که به آغوش پرمهر و نوازشگرتان برگردم. مهر یکایک شما را که همواره با تمامی داشتههایتان پذیرای ما هستید، در دل نشاندهام و زوال و فراموشی بر آن راه نخواهد داشت. روزی میرسد که این رخدادها و این خاطرات شیرین و این زلالی و صفای دلهای پاکتان را بیکم و کاست بر لوح سفید کاغذ خواهم نگاشت و «گیلهده و خاطراتش» فصلی از کتابی میشود که یاد شما را همواره زنده نگه دارد؛ چرا که آن زمان عدهی بسیاری از شما به سفر ابدی و بیبازگشت رفتهاید و تنها زیارت سنگ مزار فریننهام در آرامستان آستارا، یادآور شما در دل و جان من خواهد بود. مهربانان هرگز نمیمیرند. روح والایتان قرین آمرزش و آرامش باد!
ص 41
زندگی چون دریاست؛ در وقت موجهای بلندی که زندگیمان را در هم میشکند، به ارادهی او روزهای صاف و آفتابی هم در راه است. آفتاب و توفان، باران و موج، سکوت و هیاهو، همه بخشی از زندگی در دریاست. گاهی لازم است شنا کنیم، گاهی هم فقط باید دل به موجها سپرد تا ما را به آنجایی ببرد که میخواهد. باید تسلیم دریا شویم و بدانیم که در پس هر موج سکوتیست و در پس هر روز آفتابی هیاهویی. تسلیم که باشیم، دریا در هر حالت خواهد گفت چهطور از آن بگذریم، شنا کنیم یا رها باشیم. بگذاریم دریا فرمانش را انجام دهد. آیا کسی هست که مرا یاری دهد، غیر او که به دریا حکم توفان میدهد و به سیل و موج فرمان میدهد؟ اینک بیاختیار روی موج به پشت میخوابم و دست و پاهایم را آزادانه رها میکنم: «دریا تو کارت را انجام بده!» دقایقی بعد، آرام شدن امواج را حس میکنم که حاکی از آن است که مجددن تا پشته به عقب برگشتهام ولی دیگر ساحل قابل رویت نیست و تاریکی بر آن حاکم شده است.
ص 53