فریاد زد: یک دختر مرده اینجاست!»
به حدی مرا و حشت زده کرد که جعبه را به داخل علف ها پرتاب کردم و با ترس از آن دور شدم دیدمش صورتش رو دیدم کریستی در علف ها زانو زده بود و دستانش را روی چشمانش گذاشته بود وای اشلی باید چکار کنیم؟ قلبم داشت در سینه می کوبید و به سختی می توانستم نفس بکشم اما خود را وادار کردم چیزی که از جعبه بیرون افتاده بود را بردارم کوچک تر از آن بود که آدم باشد رو به صورت به روی چمن ها افتاده بود و لباس هایش پاره شده بودند و موهایش در هم گره خورده بودند. با احتیاط دست دراز کردم و آن را برگرداندم صورت سرامیکی اش رنگ پریده و پر از کثیفی بود یکی از چشمانش نیمه بازبود و دیگری بسته بود، بینی اش لب پر شده بود اما هنوز هم زیبا بود
آن را به سمت کریستی گرفتم زمزمه کردم یک عروسک قدیمیه» کریستی مثل کسی که دارد فیلم ترسناک تماشا می کند از میان انگشتانش دزدکی بیرون را نگاه کرد: «مطمئنی؟»
کتاب عروسکی در باغ