بیمارستان خلوت بود و هوا ابری. از لب پنجره کنار آمدم. آهسته قدم می زدم و فکر می کردم. مانده بودم، چه کنم، چه نکنم. با خودم گفتم برو خانه. از بیمارستان تا خانه راهی نیست. نه! اگر ننه تو را با این وضع ببیند در جا غش می کند. آن دفعه یادت نمی آید؟ یک ذره از سرت خون آمده بود چه کرد! نزدیک بود از این جهان به جهان باقی اسباب کشی کند. به نقطه ای خیره شدم و به این فکر کردم که اگر بیاید بیمارستان چه؟ این دیگر بدتر است. همۀ بخش را روی سرم خراب می کند، لحاف تشک می آورد و پایین تختم می خوابد. گریه دکتر و پرستارها را در می آورد. هر دقیقه، دو مرتبه به پرستارها تذکر می دهد که «آبجی جان وقت آمپولش نیست؟ قرصش را الان باید بدهیدها ...»
خیلی خوبه حتما بخونید