خورشید بر فراز دنیای کهن طلوع کرد. آفتاب شهرهای پررونق امپراطوری روم را روشن کرد و کاخ قیصر بزرگ را غرق نور ساخت.قصر یک پارچه شور و هیجان بود. جمعیت حاضر هیجان زده با یکدیگر گفت و گو میکردند. بزرگان و درباریها با لباسهای رسمی و مناسب با ضیافت ایستاده بودند. تالارهای بزرگ قصر تزیین شده و هوا لبریز از بوی عطر گلها و غذاهای لذیذ بود. همه چیز حکایت از یک جشن باشکوه عروسی داشت، مراسم ازدواج بانو ملیکا نوه ی قیصر بزرگ روم .
عروس دست در دست داماد بر ورودی تالار حاضر شد . آرام گام برمیداشت . زیبا بود، با تقوا و پاکدامن. آرامشی از جنس ایمان در چهره اش میدرخشید. جمعیت حاضر سکوت کرد. همه نگران بودند هرچند کسی حرفی به زبان نمیآورد اما همگی مراسم ازدواج قبلی بانو ملیکا را به خاطر میآوردند. یادشان بود که چگونه با زلزلهای مهیب ناگهان همه چیز به هم ریخته بود. همه میدانستند که این ازدواج شوم است اما کسی جرات نداشت چیزی بگوید چون قیصر با برگزاری مراسم عروسی دیگری برای نوهاش می خواست به همگان ثابت کند که این گونه نیست .
کشیش شروع به خواندن دعا کرد. فضا آرام بود. قیصر لبخندی از سر آرامش بر لب آورد. همه منتظر بودند. کشیش میخواست تا ابد آن دو را به همسری یک دیگر در بیاورد. اما ناگهان، صدایی مهیب در تالار پیچید. بنگ…..
فضا آشفته شد .جمعیت هراسان میدویدند. سقف شکاف برداشت و تکهای از آن بر زمین افتاد. کشیش فریاد برداشت که میدانستم، میدانستم که این ازدواج شوم است. همهی نگاهها به بانو ملیکا بود. بانو سر به زیر انداخت. کسی چه میدانست که به ارادهی خداوند سرنوشت دیگری در انتظار او بود. سرنوشتی حیرت انگیز، در سرزمینی دور، از میان شمشیرها و اسارت، نزد انسان هایی بی نظیر…..
کتاب ملیکا مام خورشید عدالت