نگاهش میکنم ،
آرام نفس می کشد ،لب هایش کج شده و گردی چشمش در زیر پلکها، مثل ماهی می لغزد انگار که می خواهد او را نه با دلتنگی که با این سکوت لزج و طولانی به یاد داشته باشم
دوباره سرنگ را بر می دارم مایع از تیزی سرنگ می خزد و زیر پوستش می دود عرق کرده ام سرنگ را در می آورم و پرت می کنم روی تخت حالا باید منتظر بمانم تا زمین یک چرخی بزند و باز اینها توی دلم سنگینی کند و بعد توی یک شب دم کرده مثل همین حالا همه را بالا بیاورم و بریزم لای سطرهای کاغذ دستش را بلند می کنم و روی سینهاش می گذارم مثل پر سفید است و سبک؛ منتظر نرمه بادی که زیرش بزند و ببردش توی خالی آسمان.