هوای داخل اتوبوس کوچک و زهوار در رفته گرم بود و من در ردیفی نشسته بودم که خورشید ماه ژوئیه به شیشه می تابید. توی بهترین کت و شلوارم با عذاب جابه جا شدم و یقه ی سفید و تنگم را شل کردم.
مصاحبه ی خیلی مهمی در پیش داشتم. جراح دامپزشک تازه فارغ التحصیل بودن در سال 1937 مثل این بود که بیمه ی بیکاری دریافت کنی. دولت با یک دهه غفلت کشاورزی را دچار رکود کرده بود و اسب بارکش که هسته ی اصلی این حرفه بود، به سرعت ناپدید می شد. وقتی جوانان فارغ التحصیل از دانشکده بعد از پنج سال تلاش سخت، با دنیایی روبه رو می شدند که نسبت به شور و شوق و دانش سرشار آن ها بی تفاوت بود، خیلی راحت بدبین می شدند. معمولا هر هفته دو یا سه فرصت شغلی رسما اعلام می شد که برای هرکدام به طور میانگین هشتاد متقاضی وجود داشت.
وقتی نامه ی داروبی از یورک شر دیلز رسید، انگار واقعیت نداشت. آقای زیگفرید فارنن، عضو کالج سلطنتی دامپزشکان جراح مایل بود مرا بعد از ظهر جمعه ببیند. قرار بود برای صرف چای آن جا باشم و اگر به توافقی دوطرفه می رسیدیم، می توانستم به عنوان دستیار آن جا بمانم. با ناباوری به طناب نجات چنگ زده بودم؛ تعداد دوستانی که با من فارغ التحصیل شده و بیکار بودند یا در مغازه و یا به عنوان کارگر در کارخانه ی کشتی سازی مشغول کار بودند، آن قدر زیاد بود که امیدم را به داشتن آینده ای جز این مشاغل از دست داده بودم.