در هیچ کجا، در مورد خستگی مفرط و تدریجی شخص، و تجربه کردن نوعی احساس پوچی و بی فایدگی و شاید هم کمی ترس و نگرانی، هرگز سخنی به میان نیامده بود... ذهن من دوباره به یاد تصویری افتاد که در کتاب مخصوص مامایی و زایمان به چاپ رسیده بود: کف آن از پاکیزگی می درخشید و دامپزشک جرّاح، در لباسی تمیز و مخصوص جرّاحی کنار حیوان ایستاده و بازویش را در فاصله ای محترمانه، درون شکم گاو کرده بود. دامپزشک درون تصویر، ظاهری خونسرد و آرام داشت و لبخندی بر لبانش نمایان می شد. به همان اندازه، مزرعه دار و زیردستانش نیز همه لبخندی گرم و صمیمی بر چهره داشتند و حتّی گاو در حال زایمان نیز خوش مشرب و «متبّسم» بود... و مهم تر از همه: در هیچ کجا، نه کثافتی دیده می شد، نه خونی و نه گل ولایی...
کتاب کیست که نخندد…؟!