حالا همدردی می توانست بدترین چیزی باشد که در کلامی یا نگاهی ابراز می شد. همدردها را یا پس می زدم یا دور می زدم. آخر نیاز داشتم حس کنم آنچه از سر می گذرانم فهم ناپذیر و ارتباط ناپذیر است؛ از این رو فقط وحشت معنی دار و واقعی به نظر می رسید. کسی اگر در موردش با من حرف می زد، دلتنگی ام عود می کرد، همه چیز دوباره غیرواقعی می شد. با این حال، بی هیچ دلیلی گاهی با آدم ها درباره خودکشی مادرم حرف می زدم، منتها چنان چه جرات می کردند حرفی می زدند، از کوره در می رفتم. آن چه واقعا از آن ها می خواستم این بود که موضوع را عوض کنند و به بهانه ای سربه سرم بگذارند...
حقیقتش اینکه، ادبیات در نظرش صرفا داستان هایی از گذشته بود، نه هرگز رویاهایی از آینده؛ در آن ها همه چیزهایی را پیدا میکرد که از دست داده بود و دیگر هیچ وقت جبران مافات نمیشد. در اوایل زندگی اش، از هر تصوری از آینده دست کشیده بود. از این رو دومین بهارش صرفا در حکم تجلی رجعت تجربه ی ما قبل بود.
ادبیات یادش نداد تا به فکر خودش بیفتد، بلکه حالی اش کرد که خیلی دیر شده، از کجا که میشد برای خودش کسی باشد.