امشب دو باره درونم از توانایی های سرکوفته ی اضطراب آوری مالامال شده .
گاه نیز از عقاید دینی اش و جامعه یهودی کشورش حرف می زند«بر طبق قبالا (آئین عرفان یهودیان)، در روز جمعه اشخاص متدین روحی تازه، لطیف ترو کاملا الهی می یابند که تا غروب روز شنبه با آنان باقی می ماند» و گاه نوشتن را هنری می یابد برای تخلیه درونی « حالا و از امروز بعد از ظهر تا به حال، بی قرار نگارش تمامی نگرانی ها و بیرون ریختن آن ها از درونم هستم، نگارش آن در عمق کاغذ درست و همان طور که از اعماقم برمی خیزند، با یادداشت کردنشان به شیوه ای که می توانستم آنچه را نوشته ام کاملا به درونم بکشم
به نظر بسیار وحشتناک می آید که مجرد باشی ، پیر مردی بشوی که تلاش در حفظ شأن خویش دارد، حال آنکه دعوتی را به التماس می طلبد و هرگاه که بخواهد شبی را در جمع یاران به سر آورد ، ناچار شوی غذایت را خودت به خانه ببری نتوانی با احساس اطمینان آسایش خاطر در انتظار کسی باشی ...
12 ژانویه. در طی این روزها زیاد درباره خودم چیز ننوشته ام، یک مقدار به علت تنبلی( حالا در طول روز چقدر زیاد و چقدر خوب می خوابم ، هنگام خواب حجمم سنگین تر است) ولی هم چنین یک مقدار به علت واهمه از برملا کردن خود آگاهی خویش است.
این واهمه قابل توجیه است، چون شخص باید اجازه بدهد که خودآگاهی به طور قطعی در نوشتن بروز کند فقط هنگامی که کار نوشتن به کامل ترین وجه، با تمام عواقب جنبی اش، و ضمنا با صداقت کامل صورت می گیرد. چون اگر این اتفاق نیفتد- و به هر صورت من توان آن را ندارم- آنگاه آن چه که نوشته شده است، بر حسب هدفش و مطابق با نیروی مافوق نظام موجود، به طوری جانشین آن چه که فقط به طور مبهم احساس شده خواهد شد که احساس واقعی از میان خواهد رفت و در عوض بی ارزش بودن آن چه که به روی کاغذ آمده خیلی دیر آشکار خواهد شد.
19 ژانویه. هر روز، چون به نظر می رسد که کاملا از بین رفته ام- در طول سال گذشته هر بار بیش از پنج دقیقه بیدار نمی شدم- یا باید خودم را از دست این دنیا خلاص کنم یا این که، بدون اینکه بتوانم کوچک ترین روزنه امیدی در آن ببینم، مانند کودکی همه چیز را دوباره از نو آغاز کنم. ظاهرا ، انجام این کار برای من از گذشته ساده تر خواهد بود.
چون در آن روزها بدون داشتن کوچک ترین سوءظنی در مورد توصیفی که در آن هر واژه به زندگی ام می پیوست، از ته دل برمی آمد و مرا از خود بی خود می کرد، مدام تلاش می کردم. با چه بدبختی( البته، نمی شود آن را با وضع فعلی مقایسه کرد) شروعش کردم! از آن چه که نوشته بودم چقدر در تمام روز احساس دلسردی می کردم! خطر چقدر بزرگ بود و چقدر به طور مداوم تهدید می کرد، طوری که به هیچ وجه آن دلسردی را احساس نکردم ، و در حقیقت به طور کلی از بدبختی ام زیاد کم نکرد.