"با شنیدن صدای پای مادرش پرده را انداخت و روی پنجه بهسمت تختش حرکت کرد. سریع روی تخت خوابید و پتو را رویش کشید. طبق توصیهی روانپزشک، نباید با خانهی روبهرو هیچگونه ارتباطی برقرار میکرد. دفعهی قبل وقتی یواشکی داشت به آن خانه نگاه میکرد، مادرش مچش را گرفته بود. برای همین باید احتیاط میکرد وگرنه ممکن بود اتاقش را عوض کنند..." دختری به نام هستی گزارش میکند که چند بار سایهای را دیده که وارد خانهی روبهرویی و از آن خارج شده. او که با شنیدن این خبر شوکه و دچار مشکلات روحی میشود با هیوا و آوا در پی پردهبرداشتن از راز مرگ زن صاحب خانهای است که امروز روز سوم و مراسم ختمش است...
کتاب شبح خانه ی مادربزرگ