"روی پنجه های پایم بلند شدم و دست هایم را به سویش دراز کردم. به نظرم شعله های آتش از چشم هایم بیرون می زد. بااین حال نام او را غرّیدم: میر قدیر! از روی صندلی چوبی برخاسته شد. رنگ صورتش مهتابی تر از همیشه بود و با هر دو دست می کوشید انگشتان نامریی حلقه شده از دور گلویش را باز کند و نمی توانست..."غلام طهماسبی، نوجوانی دشواری را از سر گذرانده. در جوانی به کتاب و کتاب خوانی روی آورده تا با کسب دانایی، زادگاهش را به شکل آرزوهای خود درآورد، اما در این راه شکست می خورد و در قلمروی ذهن خود تبدیل به قوبیلای چهارم می شود...
کتاب عروسی در شهر مدفون