پدرم بعدها معتاد شد. عملی شد. نابود شد. از دم غروب دم در خانه عمه ام می نشست و از او پول می خواست. کسی به من نمی گفت این پدر توست. عمه ام به من می گفت: «این دایی ممدته.» وقتی از خانه بیرون می آمدم و او را با آن وضع دم خانه می دیدم دلم برایش می سوخت.
حدود دوازده سیزده ساله بودم که فهمیدم او پدرم است. فهمیدم پدرم همان مرد معتاد است. این هم یک مشکل دیگر. تو به پدرت نگویی پدرا بگویی «دایی ممد». در زندگی من هیچ کس و هیچ چیز در جای خودش نبوده. همیشه تلاش کردم در این ۷۸ سال افراد و اشیا در جای خودشان قرار دهم. این کار چقدر مشکل است! اصلا من فکر می کنم زندگی همین است. تلاشی است برای قرار دادن آدم ها و چیزها در جای خودشان. تقریبا هم کسی نمی تواند این کار را انجام دهد. معمولا به همین خاطر، آدم ناکام می ماند در زندگی.
کتاب از سلاخ خانه تا مهدیه