روایت داستان طلبه ای است به نام یوسف رستمی . او در دهه محرم برای تبلیغ به یکی از روستاهای جنگلی تالش، سفر کرده است . در آنجا درگیر ماجراهای غریبی میشود. چون گمشدن آخوند قبلی روستا، شیطنت دخترک عاشق، توطئه روحانی نمایی به نام اسکندر کاینات، ماجرای فرقهای عجیب در روستا، ملاقات با سیاگالش، توطئه برادران خودش که سالها پیش او را در وسط جنگل رها کردهاند …. میشود.
یکی از مسائل اصلی رمان تعاملات راوی با خداوند است که در سایه قرآن صورت میگیرد و درجایی حس میکند که وجه الله را بیواسطه رویت میکند.
همچنین در این متن به اسطوره مهم تالشی که سیاگالش که نگهبان حیوانات جنگل است پرداخته میشود. به طور غیر مستقیم به شخصیتهای دینی چون خضر نبی و امام زمان مرتبط میشود.
خدایا من الان چند روز است به مردم همین را میگویم. همین آیه را معنی میکنم. «هر سوی بنگرید، هرجا نگاه کنید، خدا را میبینید.» پس خودم چرا کورم؟ چرا نمیبینم؟ آیا صورت تو همین کوه و جنگل و مه و آفتاب است؟…چرا گرم نمیشوم…؟از شاخههای پربرگ درخت ندایی آمد. ولی من آنجا دنبال نوری بودم؛ آتشی، شعلهای شاید…