من بودم و عاطفه، در مرتعی سرسبز بر پایه کوهی. از شور و شوقمان روی پابند نمی شدیم. سرپنجه راه می رفتیم. سرپنجه می دویدیم. به دنبال هم، به گرد هم. دست های عاطفه توی دست هایم بود و پاهایش روی هوا، بر مدار دایره ای دور سرم می چرخیدند. روی زمین می چرخیدم و روی هوا می چرخاندمش. صدای قهقهه مان گوش فلک را کر کرده بود. یک آن، فقط یک آن، دست های عاطفه از دست هایم لغریدند و عاطفه میان دست هایم پر کشید و بالا رفت؛ بالا و بالاتر. صدای «عاطفه عاطفه»ام توی گلو خفه می شد. حنجره، خود را می درید؛ اما صدایی از آن بیرون نمی آمد که به جایی برسد یا نرسد، که کسی به فریادم برسد یا نرسد. هروقت که از تلاش دست برمی داشتم، کلاغ هایی از هر طرف، که تکه هایی از عاطفه را بر منقارشان گرفته بودند، بر من می باریدند و من را زیر جزء جزء عاطفه دفن می کردند.