شخصیت اصلی این قصه آقای سالاری، یک کارخانه دار با اخلاق است که به اصرار دخترانش، برای محافظت از سلامتی خود، خودش را بازنشسته میکند. اما شروع دوران بازنشستگی سالاری برای او با سختیها و مشکلات خاصی همراه است که مسیری تازه در زندگی او میگشاید.
سالاری روی کف عایق شده پشت بام نشست و چند نفس عمیق کشید. دوست داشت مشامش پر از بوی ماندگی فضله کبوترها شود. چشم هایش را بست و با صدای بغبغوی کبوترها به خیالش میدان داد تا حال و هوای آن سالهای خوش دور از دست در درونش زنده شود. انگار بعد از سالها توانسته بود یک بوی پاک و اصیل را به سینه بفرستد و از نفس کشیدنش لذت ببرد. این بو با او چه کرد! چند دقیقه در همان حال ماند و وقتی چشم گشود میتوانست قسم بخورد که حالش خیلی جا آمده. خیره خیره به دانه برچیدن آن کبوترها نگاه می کرد.