کتاب تخران

Tekhran
کد کتاب : 42614
شابک : 978-6006889207
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 120
سال انتشار شمسی : 1395
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 11 آذر
مجید اسطیری
مجید اسطیری متولد سال 1364، نویسنده و مدرس داستان‌نویسی‌ست.
قسمت هایی از کتاب تخران (لذت متن)
از میان دانش آموزان کلاس ۲۰۳ سال دوم رشته ی تجربی دبیرستان شهدای مدرسه ی فیضیه ی منطقه ی چهارده تهران که در روز چهارشنبه چهارم آبان سال ۸۴ در ردیف کنار دیوار نشسته بودند، این تنها هانی بود که آرزو نداشت در ردیف کنار پنجره نشسته باشد. وقتی آقای مصطفوی داشت راجع به تأثیر نیروی گرانش بر جرم حرف می زد و یک خط در میان از پنجره ی کلاس بیرون را نگاه می کرد و وقتی بچّه های ردیف کنار دیوار از بچّه های ردیف کنار پنجره می پرسیدند: «چی شد؟!» و جواب می شنیدند: «هیچّی، هنوز هیچّی!»، هانی داشت به این فکر می کرد که «آیا دلش را دارد سقوط یک تخم مرغ از پشت بام یک برج ۲۵طبقه و پخش و پلا شدنش روی سنگ فرش پیاده رو را ببیند؟!» داشت فکر می کرد؛ «اگر در مسیر مدرسه حدّاقل به یکی از گنجشک هایی که روی شاخه ی درخت ها (حتما) نشسته بودند نگاه می کرد، (مطمئنا) این اتّفاق هنوز نیفتاده، (هرگز) نمی افتاد! ولی همین هانی که تا خرده های نان سفره ی صبحانه را توی حیاط نمی تکاند، لباس به تن نمی کرد، آن چهارشنبه هنگامی که بیدار شده بود، با چشم های اعدامی ها ساعت ۷:۲۵ را دیده بود و صبحانه نخورده، با دهان مومیایی ها زده بود بیرون. کرایه ی ماشین را هم که می خواست بدهد، سرش را کمی خم کرد تا نفسش به صورت راننده نخورد و چند قدمی که تا مدرسه مانده بود را به این فکر می کرد که «گنجشک های محلّه شان هم اگر صبحانه نخورند، دهان شان بو می دهد؟!» شک نداشت که در بزرگ جلویی بسته است و باید دزدکی از در پشتی که برای رفت و آمد دبیرها و کارهای اداری بود وارد مدرسه شود. امّا وقتی دید در جلویی هنوز باز است، بیش از این که خوشحال شود، تعجّب کرد که چطور ممکن است کسی که نمازش قضا شده، این طوری خوش شانسی بیاورد؟! آقا بایرام را دید که همان کنار ایستاده بود، با دهان باز، سرش را بالا گرفته بود، چشم هایش را تنگ کرده بود، و به جای دوری نگاه می کرد. اگر باران در حال باریدن بود، دهانش پر از آب می شد! چیزی حول و حوش سه ثانیه طول کشید تا هانی بفهمد زلزله ای از یک گوشه ی آسمان دبیرستان را تکان داده، خیلی ها را سرگرم کرده، بعضی ها را متعجّب، اندکی را نگران، و (البتّه) کلاس ها را به تعویق انداخته. نگاه ها همه به سمت برج ۲۵طبقه ای بود که همه ی روزهای پاییز، آفتاب دبیرستان شهدای مدرسه ی فیضیه، دو ساعت و نیم دیرتر از بقیه ی تهران، از پشت بام آن طلوع می کرد. آن روز صبح، این سایه ی دو خیابان و یک پارک و یک مدرسه ای، یک دختر قدکشیده بود. در حیاط مدرسه، وحید هانی را دید. آمد و گفت: «پسر! ببین چه فیلمیه! دختره همه رو اسکل خودش کرده!». هانی اگرچه گفت: «خیلی باحاله»، ولی سرش را برگرداند. درخت اقاقیا همان گوشه ی همیشگی کنار حیاط ایستاده بود، امّا هانی همان لحظه فهمید که سقوط برگ های قرمز اقاقیا (اصلا) زیبا نیست و همان جا کنار پای خودش تف کرد به زندگی. سر کلاس فیزیک هم وقتی آقای مصطفوی (کلا) قید تأثیر نیروی گرانش بر هر چیزی را زده بود و به همراه بچّه ها از پنجره به این فیلم مستند نگاه می کرد، وحید زد روی شانه ی هانی و پرسید: «اگه بپّره پایین، چی ازش باقی می مونه؟» هانی با این که خندید و گفت: «پودر می شه»، توی دلش قسم خورد که بعد از کلاس بیرون نرود و با همان دهان مومیایی ها آن قدر سرش را روی میز بگذارد تا بالأخره فریاد «وااااای» بچّه ها کشیده شود و بعد... بعد... بعدش را دیگر نمی دانست چه کار کند.