بهروز برمی گردد سمت من. کلاه کپی بهش می آید، هرچند با آن کت و شلوار براق، واقعا ضایع است. هرچه گفتم بدریخت می شوی، گوش نکرد. با همین لباس مجلسی و آرایش، یک ربع دنبالش گشتم. توی کانکسش نبود. تازه وقتی پیدایش کردم، راضی نمی شد. می گفت اگر جوادآقا بفهمد، پوست سرش را قلفتی می کند. اجاره ی یک روز ویلا را دادم دستش که بدهد به جوادآقا و بهانه ای برای نیامدن نداشته باشد. در تمام منطقه، جز او کسی را نمی شناختم که دو ساعت همراهی اش عذابم ندهد. شاید بودن او، خاطره ی تلخ رفتن متین را از ذهنم پاک می کرد. رفتیم داخل مغازه. اولین کت و شلواری که برایش انتخاب کردم، پوشید و پذیرفت. پولش را دادم. اما برای خرید کلاه کپی، یک ربع معطلم کرد. او کشش می داد و فروشنده مدام چشم می گرداند بیرون مغازه و سعی می کرد به بهانه ای بیندازدم بیرون. حق هم داشت. اگر مأمورها مرا با لباس جشن می دیدند، دودمانش به باد می رفت. اگر آدم بود، حتما پول را زودتر حساب می کردم و می رفتم توی ماشین تا از نگرانی دربیاید. اما چیزی توی دلم می جنبید که نمی گذاشت قدم از قدم بردارم. آن قدر از چشم چرانی فروشنده ی الدنگ عصبانی بودم که حاضر بودم مأمور بیاید و همه مان را با هم ببرد، اما پای او هم گیر باشد. این طوری پدرش را در می آوردند تا یاد بگیرد چشمان هیزش را به این و آن ندوزد. وقتی بهروز کلاه زرد و سیاهش را انتخاب کرد، التماس و خواهش از چشمان مردک می بارید. هیچ دلم نسوخت. سر فرصت پول را حساب کردم، بعد سرم را بردم توی صورتش و گفتم: «برمی گردم و چشماتو از حدقه درمیارم.» بهروز فرو رفته توی صندلی ارگونومیک و پاهایش آویزان مانده. خودش را جلو می کشد و لبه ی صندلی می نشیند. پاهایش می رسد به زمین. بشکن می زند و قر می دهد و می خندد. می رسیم به ورودی باغ. سنگ فرش را می رویم جلو. سنگ ریزه ها زیر چرخ پرادو جیغ می کشند. می رسیم به طاق شمشاد مهتابی جلو پارکینگ. شیشه ی سمت راست را می کشم پایین. بهروز سرش را می برد بیرون و دست می کشد به مهتابی ها و شاخه های پیچ خورده ی شمشادها. پیش خدمت جلو می آید و خوش آمد می گوید. بهروز کلاه کپی را می چرخاند دور سرش و می پرد وسط ماشین های ردیف پارک شده. لبه ی کتش مثل زنگوله ی بره های گله ی قاسم آباد نوسان می کند. حدس می زنم آن طرف که یک ماشین ایرانی هم پارک نیست، مخصوص برندبازها باشد. گاهی خم می شود و اگزوز یا گلگیر ماشین ها را نگاه می کند. آن قدر که عقب می ماند و مجبور می شوم صدایش کنم. می رسیم به ورودی ساختمان. باید پانصدمتری وسعت داشته باشد. تاجش که هیبتش را چندبرابر کرده. راحت می شود به هندوانه ی دربسته ی متین هم اطمینان کرد. دست بهروز را می گیرم و از پله ها بالا می روم. با راهنمایی خدمتکار، می رسیم به سالن اصلی. نگاه ها برمی گردد سمت مان. نمی دانم کلاه کپی بهروز را نگاه می کنند، یا پیچک بالارونده ی روی تنم را که پرونویای اسپانیایی، بدون دخالت یک سانتی متر تور، به شکل لباسی کامل درآورده است. همه پولدارند اما دریغ از یک ارزن سلیقه. صاحبان برندمان که این طوری باشند، چه ایرادی به بقیه ی مردم هست؟ صاحب Formfit نگاهم می کند. ناخودآگاه خودم را جای لباس دخترک همراهش تصور می کنم. چه خوب شد که جواب منفی به تلفنش دادم. فروشنده ی تعطیلات را ببین چه شکلی شده. به درد سیبل دارت می خورد با آن چشم و لبش. نکرده سبک تر از دوست دخترش آرایش کند. قندیل با قر قشنگی می آید جلو. دست مرد چاقی در دستش است. اگر یک جفت زن و شوهری تو این سالن باشند، همین دوتایند. خودش مدیر ده آرایشگاه زنجیره ای ساحلی است، و مردش توی شرق گیلان شبکه ی بزرگی از کامیون داران را به مشتری ها وصل می کند. کار نویی است. به جای آن که کامیون داران یک بار ثابت ببرند، او با مشتری های ثابتی در ارتباط است. اگر یک حرف راست توی آرایشگاه های زنانه زده شود، همین هاست که درباره ی قندیل و مردش گفته می شود. بعدش نوبت افشین است، بعد صاحب همین کارخانه ی لبنیاتی که هفته ی پیش تلویزیون نشانش داد. کنار استاندار و وزیر و آخوندی که چسبیده بودند به روبان. چشم همه به قیچی آخونده بود و او، سنگین و متین پاره اش می کرد. همین مردک طوری نگاه می کرد به قیچی دست آخونده، که انگار رگ حیات معشوقه اش دارد قطع می شود. تفنگ که زیر گلویت نگذاشته بودند یابو. حالا هم طوری به دختره چسبیده که انگار ده ثانیه ی دیگر ازش می دزدند. چه کسی جرأت دارد دست به آن بیچاره بزند؟ خدا کند پولی که قرار است بابت خوابیدن شبانه بدهد، به زخم زندگی اش بخورد و همه اش شیشه نشود. هنوز نوازنده کارش را شروع نکرده. مردها و زن ها می آیند و می روند. مردان با دندان تیز می آیند و سرخورده برمی گردند. زنان برای کنایه می آیند و با دماغ سوخته برمی گردند. من مدام حرف را می کشانم سم