همه آدمها، تقریبا همه آدمها، وقتی زیادی ناراحت میشوند از چشمشان اشک میآید، موقع خنده صدایی شبیه هقهقی سرخوشانه از گلو بیرون میدهند و وقتی هم به سفر میروند سعی میکنند سر خودشان را با دیدنیهای شهر تازه گرم کنند. همه شهرها هم، تقریبا همه شهرها، برای خودشان دیدنیهایی دارند و شنیدنیهایی . . . و البته بوئیدنیهایی و . . . صد البته خوردنیهایی. گفتن ندارد که بعضی شهرها و بعضی آدمها هم اینطور نیستند. بعضی شهرها را جان به جانشان کنی نمیتوانند به معنای سرگرمکننده قضیه، سرگرمکننده به حساب بیایند. یک نفر هم هست که جان به جانش کنی نمیتواند مثل همه آدمها، تقریبا همه آدمها، خوشحال یا ناراحت بشود. یعنی نمیتواند مثل همه آدمها، تقریبا همه آدمها گریه کند یا بخندد. این آدم برای سرگرمی هم روشهای خاص خودش را دارد، اینطور که واقعا نمیتواند مثل همه آدمها، تقریبا همه آدمها، مثل آدم سر خودش را گرم کند . . . . گندش را بالا میآورد ، کوچکترین اتفاقی میتواند باعث شود شاخ دربیاورد و پاش بیفتد واقعا شاخ هم درمیآورد، واقعا یک شاخ واقعی، جدا یک شاخ جدی. حالا تصور کنید این یک نفر تصمیم بگیرد برود به یکی از آن بعضی شهرها . . . . خب ، این ماجرای همان یک نفر است در یکی از آن بعضی شهرها.
کتاب ماجرا از این قرار بود