در سال ۱۳۴۸ و در یکی از روزهای گرم تابستان شیراز که آن موقع ها مثل حالا زیاد هم گرم نبود در محلهای قدیمی و خانهای بزرگ با اتاقهای تو در تو و پنجرههای شیشه رنگی در خانوادهای معمولی، معمولی اما اهل قصه و کتاب به دنیا آمدم. هنوز یادآوری شبهایی که دور بخاری نفتی مینشستیم و به قصههای پدرم گوش میکردیم و غرق در لذت پای بخاری به خواب میرفتیم، برایم شیرین است. خوابهایم آن شبها پر از بوی نارنج بود و بوی قصه. بچه که بودم، زیاد اهل بازی با...