در سال ۱۳۴۸ و در یکی از روزهای گرم تابستان شیراز که آن موقع ها مثل حالا زیاد هم گرم نبود در محلهای قدیمی و خانهای بزرگ با اتاقهای تو در تو و پنجرههای شیشه رنگی در خانوادهای معمولی، معمولی اما اهل قصه و کتاب به دنیا آمدم. هنوز یادآوری شبهایی که دور بخاری نفتی مینشستیم و به قصههای پدرم گوش میکردیم و غرق در لذت پای بخاری به خواب میرفتیم، برایم شیرین است. خوابهایم آن شبها پر از بوی نارنج بود و بوی قصه. بچه که بودم، زیاد اهل بازی با هم سن و سالهایم نبودم، دوست داشتم کتاب بخوانم و برای خودم قصه کتابها را بازی کنم و نقاشیشان را بکشم. سالها از آن روزها گذشت. در یکی از روزهای زندگیام وقتی مادر شده بودم، ناگهان تصمیم گرفتم بنویسم و نوشتم، اول برای بزرگترها و بعدش باز هم ناگهان فکر نوشتن برای بچهها به سرم افتاد و شدم این که هستم. خوب یا بدش را نمیدانم، بچهها باید بگویند اما «نوشتن برای بچهها بزرگترین معجزه زندگی من است».