مامان کتاب را بست: قصه ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه ش نرسید. صورت پونه را بوسید و خیلی آرام و بی صدا از اتاق بیرون رفت. مامان نمی دانست پونه هنوز بیدار است و به پری قصه که به سمت آخردنیا می رفت فکر می کند. حتما پری مهربان می توانست آرزوی پونه را هم برآورده کند. پونه فکر کرد: آخردنیا کجاست؟ شاید یک جای دور آن طرف دریاها باشد، یا شاید هم یک جای بلند، مثل قله ی کوه. باید بروم پری را پیدا کنم... پونه حالا داشت به آخر دنیا فکر می کرد، و به حرف مامان که گفته بود دنیا به آخر نرسیده! با خوشحالی به پشت سرش نگاه کرد: هیچ جا آخر دنیا نیست! و...