مگر من با علی چه فرقی داشتم؟ فقط فرقم با علی این بود که علی خودش را پیش محمد شیرین می کرد و محمد او را دوست داشت. یک بار هم محمد من را برای تبلیغ اسلام به میان مردم قبیله همدان به یمن فرستاد. من شش ماه در آنجا ماندم؛ اما مردم همدان لجباز بودند و شکایت من را پیش محمد بردند. محمد هم من را به مدینه احضار کرد و دوباره علی را به جای من فرستاد. مردم خود شیرین یمن هم به علی روی خوش نشان دادند و نامردها همگی مسلمان شدند. در اینجا فرق من با علی چه بود که با حرفهای من مسلمان نشدند، اما حرفهای علی را پذیرفتند و به اسلام روی آوردند. کاش در جنگ خندق که هنوز من و دوستانم مسلمان نشده بودیم، علی و محمد را می کشتیم!