آسمان پر از ابرهای کوچک و بزرگ بود. همۀ آنها منتظر فرشتۀ باران بودند. بین ابرها، یک ابر کوچک وجود داشت که با بقیه فرق داشت. ابر کوچک، آبی کمرنگ و پنبهای بود، از وقتی به دنیا آمده بود، دلش برای دیدن فرشتۀ باران میتپید. فرشتۀ باران آمد، رو به ابرها کرد و گفت: "... هرکدام از شما باید به جایی بروید. وقت باریدن که شد میآیم و قلقلکتان میدهم". سپس به ترتیب، محل رفتن هریک از ابرها را به آنها گفت، تا این که نوبت به ابر کوچک رسید. او آرزو داشت هرچه زودتر به باران تبدیل شود، اما ماموریت دیگری برای او در نظر گرفته شده بود.