آورده اند؛ بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر کردن داشت. بازرگان صد من آهن داشت که در خانه دوستی تمام آن را به رسم امانت گذاشت و رفت؛ اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد. بازرگان، روزی به طلب آهن امانتی اش نزد وی رفت. مرد گفت: آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد چیزی ازآن باقی مگذاشت. بازرگان در جواب آن مرد چنین پاسخ داد: راست می گویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است. دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته و داستانش را باور کرده است. پس گفت: امروز به خانه من مهمان باش. بازرگان گفت: فردا باز آیم. بازرگان ازخانه آن مرد رفت و چون به سر کوی رسید، پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بجستند از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند تا پی از آن پسر گیرند. بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودکی می برد. مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه می گویی عقاب کودکی را ببرد؟ بازرگان خندید و گفت: در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟ مرد دانست که قصه چیست و در پاسخ بازرگان گفت: آری موش نخورده است! پسر باز ده و آهن بستان. به راستی که هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل!
کتاب خوبیه
😂 در دورهی ساسانیان اخه
این نسخه مصوره؟
منشی در دوره ساسانیان😂😂😂 در دوره ساسانیا به دستور انوشیروان از هند اومده.
این نسخه اصلی به زبان فارسی سخته؟😁
من همش را خوندم ولی خیلی مسخره بود
جملییزیررابهنثرامروزیتغیربده تامنآگاهشومهمهرابخورد
تا من بخوام بفهمم همهاش رو خورد.
داستانی کلاسیک و نمادین از زبان حیوانات کتابی که هر انسان شرقی باید بخواند