آورده اند؛ بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر کردن داشت. بازرگان صد من آهن داشت که در خانه دوستی تمام آن را به رسم امانت گذاشت و رفت؛ اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد. بازرگان، روزی به طلب آهن امانتی اش نزد وی رفت. مرد گفت: آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد چیزی ازآن باقی مگذاشت.
بازرگان در جواب آن مرد چنین پاسخ داد: راست می گویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است. دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته و داستانش را باور کرده است. پس گفت: امروز به خانه من مهمان باش. بازرگان گفت: فردا باز آیم. بازرگان ازخانه آن مرد رفت و چون به سر کوی رسید، پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بجستند از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند تا پی از آن پسر گیرند.