کتاب ترجمه کلیله و دمنه (قابدار)

Kalila and Demna
کد کتاب : 55870
مترجم :
شابک : 978-9640001554
قطع : وزیری
تعداد صفحه : 451
سال انتشار شمسی : 1402
نوع جلد : جلد سخت
سری چاپ : 50
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب ترجمه کلیله و دمنه (قابدار) اثر ابوالمعالی نصرالله منشی

کلیله و دمنه کتابی است مشتمل بر مجموعه ای از افسانه ها. بسیاری از محققان توافق کرده اند که این کتاب به ریشه های هندی برمی گردد و بر اساس متن سانسکریت است. این کتاب در عصر عباسیان به‌ویژه در قرن دوم هجری (قرن هشتم میلادی) توسط عبدالله بن مقفع با استفاده از شیوه نگارش خود به عربی ترجمه شد. پیش از ترجمه به عربی، در آغاز قرن ششم میلادی به دستور خسرو اول به زبان پهلوی برگردانده شد.

در مقدمه کتاب آمده است که محقق هندی بدبا آن را برای دبشلیم پادشاه هند نوشته است. نویسنده از حیوانات و پرندگان به عنوان شخصیت های اصلی آن استفاده کرده است که عمدتا به شخصیت های انسانی اشاره دارد. این افسانه‌ها موضوعات مختلفی را در بر می‌گیرند که قابل توجه‌ترین آنها رابطه بین شاه و قومش است. علاوه بر این، آنها شامل تعدادی قصار و خطبه هستند. خسرو اول وقتی از کتاب و خطبه های آن شنید، به برزویه طبیب دستور داد که به هند سفر کند و آنچه در کتاب است نسخه برداری کند و به فارسی پهلوی ترجمه کند. واختانگ ششم پادشاه کارتلی در قرن هجدهم از فارسی به گرجی ترجمه کرد. کار او که بعدا توسط استادش سلطان صبا اوربلیانی ویرایش شد، همراه با ترجمه ناتمام قبلی توسط داوود اول پادشاه کاختی، به عنوان مرجع در تعیین متن اصلی احتمالی استفاده شده است.

کتاب ترجمه کلیله و دمنه (قابدار)

ابوالمعالی نصرالله منشی
ابوالمعالی نصرالله بن محمد بن عبدالحمید منشی (بعد از ۵۵۵ (قمری) - پیش از ۵۸۳ (قمری)) نصرالله ملقب به ابوالمعالی یکی از نویسندگان و منشیان دربار غزنوی در سدهٔ ۶ هجری بوده‌است. اصل وی به روایت هفت اقلیم از شیراز و به روایت دیگر از غزنین است. او در آغاز جوانی به دربار بهرام‌شاه غزنوی وارد شد. چندی بعد در زمان سلطنت خسروشاه غزنوی به سمت دبیری رسید و حتی توانست در زمان شاه بعدی به نام خسرو ملک به مقام وزارت برسد. اما در زمان همین شاه بود که مورد غضب قرار گرفت و تا پایان عمر به زندان افتا...
قسمت هایی از کتاب ترجمه کلیله و دمنه (قابدار) (لذت متن)
آورده اند؛ بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر کردن داشت. بازرگان صد من آهن داشت که در خانه دوستی تمام آن را به رسم امانت گذاشت و رفت؛ اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد. بازرگان، روزی به طلب آهن امانتی اش نزد وی رفت. مرد گفت: آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد چیزی ازآن باقی مگذاشت.

بازرگان در جواب آن مرد چنین پاسخ داد: راست می گویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است. دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته و داستانش را باور کرده است. پس گفت: امروز به خانه من مهمان باش. بازرگان گفت: فردا باز آیم. بازرگان ازخانه آن مرد رفت و چون به سر کوی رسید، پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بجستند از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند تا پی از آن پسر گیرند.