برن ساید یکی از دلهره آورترین صداها در داستان های اخیر را خلق کرده است.
ساده اما سلیس، با لحنی اغواگرانه و جذاب.
داستانی ژرف و با نثری زیبا.
منطق چون پیله ای به دور انگیزه تنیده می شود. یعنی همان امیال ابتدایی، ذاتی و بی مناقشه. من تمام مدت می دانستم به کدام سو می روم. همه ی عناصر پیروزی یا تباهی ام حی و حاضر بودند. کافی بود راهم را به درون شکاف امیال درونی ام باز کنم تا به رگه ای از نخاله یا طلا برسم.
در تمام روابط انسانی، اولین و قطعی ترین سوال این است: چه کسی مهار رابطه را در دست دارد؟ این موضوع به اندازه ای توسط ما انسان ها درک شده که به شکل یک کلیشه در آمده، اما صرف نظر از این که چه تعداد از افراد آن را تشخیص می دهند، حقیقت و ماهیتش دست نخورده باقی مانده است. البته کنترل افراد از راه های زیادی امکان پذیر است، اما آن چه اهمیت دارد، این است که مهار از کف نرود. و همیشه، این طرف قوی تر نیست که مهار را در دست دارد؛ افراد ضعیف، ترفندهای بی شمار و متنوعی در آستین دارند، برخی ناخودآگاه و برخی برنامه ریزی شده.
دیگر سکوت به نظرم عجیب می آمد. شاید این چیزی بود که در تمامی آن سال ها انتظارش را داشتم، شاید این چیزی بود که می خواستم. این سکوت، چیزی ورای فقدان اصوات است. چیزی است که با زحمت به دستش آورده ام. حالا می فهمم بدون آن نمی توانستم این روایت را از ذهنم بگذرانم. پیش از آغاز باید می دانستم پایان چیست.
بخش زیادی از چیزی که آن را «زندگی طبیعی انسان» می نامیم، از ترس از مرگ و مردگان سرچشمه می گیرد.