کتاب چیزهایی هست که نمیدانی

things that you don't know
کد کتاب : 16528
شابک : 978-6008320357
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 160
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2015
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 16
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب چیزهایی هست که نمیدانی اثر علی سلطانی

علی سلطانی نویسنده ای از نسل دهه هفتاد است. شاید به توان گفت گسترش فضای مجازی در دهه هفتاد تاثیر بزرگی بر جوانان و نوجوانان این دوران گذاشته است از این رو ما هم اکثرا نام علی سلطانی را بیشتر در فضاهای مجازی دیده ایم. با این حال علی سلطانی با کتاب راز رخشید بر ملا شد توانست در نمایشگاه کتاب سال 98 توجه همگان را به خود جلب کند، این کتاب از نویسنده جوان نوید روز های درخشانی می دهد. کتاب چیز هایی هست که نمی دانی مجموعه ای از نوشته هایی است که مضمون عاشقانه دارند. این کتاب روایتگر تجربیات نویسنده در دوران نوجوانی و جوانی است که توسط انتشارات 360 به چاپ رسیده است.این داستان ها عموما تم های عاشقانه و احساسی دارند و مربوط به دوران نوجوانی نویسنده اند دوره ای که شور و هیجان به اوج خود می رسد و هر چیزی در شدیدترین حالتش تجربه و تصور می شود. زبان داستان ها، زبانی ساده و صمیمی است اما داستان ها عموما رنگ و بوی عشقی آتشین و پاک و خالص بر خود دارند.داستان هایی که هم برلبان شما لبخند می نشانند و هم اشکتان را در می آورند. احساس عشق و محبتی که در دوران نوجوانی تجربه می شود در تمامی داستان ها جریان دارد.

کتاب چیزهایی هست که نمیدانی

علی سلطانی
علی سلطانی، نویسنده، داستان نویس و فیلمنامه نویس جوان کشورمان متولد دهه هفتاد است. علی سلطانی مهندس مکانیک است و مهارت زیادی در نویسندگی دارد.علی سلطانی نویسنده کتاب "راز رخشید برملا شد" است. کتاب رازِ رُخشید برملا شد در اولین روز فروش در نمایشگاه کتاب سال 98 با استقبال فراوان و چشم گیری رو به رو شد و چاپ اول این کتاب در روز اول نمایشگاه به پایان رسید !کتاب این نویسنده جوان با فروش بی سابقه اش همه را حیرت زده کرد و این نشانه هوش نویسنده جوان بود
قسمت هایی از کتاب چیزهایی هست که نمیدانی (لذت متن)
گنگ بود! همه چیز گنگ بود و رفتنت را در هر معادله ای جای گذاری می کردم جوابی به دست نمی آوردم. بعد از تو، آن شهر جای ماندن نبود! فرار کردم از تو… از خودم… از قول و قرارهایی که در نطفه خفه شد! ابتدا آن شهر و بعد از آن نتیجه ی افکار پریشانم می گفت این دنیا جای ماندن نیست… نشستم و پاییز هزار و سیصد و رفتنت را ورق زدم و ورق زدم و ورق زدم که رسیدم به خط پایان… نه… گاهی هیچ دلیلی برای ماندن نیست! دلیل تو بودی… هوا تو بودی… نفس تو بودی و به خدا که رفتن به چشمانت نمی آمد!

عاشقی کن بیخیال وصل و هجران ای عزیز گاه گاهی جاده ها از شهر مقصد بهترند

برای خریدن چند کتاب شعر به آن کتابفروشی رفته بودم که فروشنده من را به طبقه ی بالا راهنمایی کرد. که دیدم خود شعر روی صندلی ای نشسته و کتابی را ورق میزند!! به محض ورودم از جایش بلند شد و خواست راهنمایی کند! لباس های گله گشاد رنگی و موهایی که جلوی پیشانی اش ریخته بود با آدم حرف میزد! چقدر رنگ داشت این پریزاد. نگاه از نگاهش برداشتم و رفتم سراغ کتابها... . به هر کتابی دست می انداختم توضیحی میداد..انگار نشسته بود و همه را خوانده بود.انگار که نه!همه را خوانده بود. هی از قصد به نوشته ای اشاره میکردم که سرش را نزدیک بیاورد و بوی شالش به صورتم بزند! کتابی که قبلا خوانده بودم را انتخاب کردم و صفحه ی مورد نظرم را هم آوردم و گفتم ببخشید این را بخوانید برای من، عینکم همراهم نیست! شعری از "امید صباغ نو" بود. موقع خواندن شعر یک دستش را به موهای بافته شده اش که از زیر شال آویزان بود گرفت! آدم هایی که زیاد شعر میخوانند،ژست خواندن دارند!ژست خواندن اش این بود. ژست خواندن اش برایم آشنا آمد. شین اش کمی میزد و بد به دل میچسبید و بدجور مشتاق بودم برایم بخواند به این بیت که رسید تن صدایش عوض شد: "گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید آمدی و همه ی فرضیه ها ریخت به هم" آن روز گذشت و اشتیاق عجیبی برای خواندن شعر پیدا کرده بودم و دیگر هفته ای دو سه بار میرفتم و کتاب میخریدم! وقتی دیدم جایی در قفسه ی کتابهایم ندارم گفتم بس است دیگر!باید خود شعر را به خانه ام بیاورم و به گیسویش قافیه ببافم! کتابی خریدم و در صفحه ی اولش همان شعری را که روز اول برایم خوانده بود به همراه آدرس کافه ای برای چهارشنبه ساعت هشت نوشتم و روی میز جا گذاشتم! حالا دو سالی هست که از این ماجرا میگذرد و هنوز هم قرار روز چهارشنبه مان سر ساعت برقرار است. اما راستش دیگر به رفتارهایش اشتیاقی ندارم، دیگر به بودن اش مشتاق نیستم! از یک جایی به بعد فهمیدم دیگر به اینکه ابتدای حرف هایش نامم را صدا کند یا هنگام خستگی دست بر موهای بافته اش بگیرد و شعر بخواند یا چه میدانم به همین خندیدن ساده اش... . مشتاق نیستم. راستش از یک جایی به بعد کار از اشتیاق به احتیاج میکشد! من به خندیدن اش به ژست شعر خواندن اش به بودن اش... مشتاق که نه! محتاجم! آدم ها از یک جایی به بعد به بودن با هم به عاشقانه های پیش پا افتاده و تکراری شان، مشتاق که نه! محتاجند.