آه که چقدر از این عشق های روتین دلم می خواهد!
سی سال بگذرد،
ما پیر شویم،
و هنوز از یک استکان چای بنوشیم!
به تعداد روزهای غمگین گذشته، با تو حرف دارم به تعداد دقیقه ها و ساعت های چشم به راهیت، با تو حرف دارم فصل ها گذشتند و فاصله ریشه هایمان را از هم جدا نکرد ما دیگر دور نمی .شویم آفتاب تابیده است و من به تعداد روزهای آینده دوستت خواهم داشت.
ک روز از خواب بیدار می شوی، می بینی حس و حالی تازه سراغت آمده.
دلت می خواهد تمام آدم ها و خاطره هایشان را فراموش کنی و فقط به همین امروز فکر کنی. تلفن ات را خاموش می کنی، شیک ترین لباست را می پوشی، جلوی آیینه می ایستی چند دقیقه به خودت نگاه می کنی و با حالی خوب از خانه بیرون می روی.
کافه ای دنج را انتخاب می کنی برای یک صبح عاشقانه ی دلپذیر.
خودت را به یک فنجان نوشیدنی دلخواه میهمان می کنی.
امروز قرار است، اتفاق عاشقانه ی بزرگی برایت بیفتد. یک شروع ابدی. خودت را به یک عشق ماندگار دعوت می کنی!
از همین امروز قرار است عاشق خودت باشی!
تصمیم می گیری چند روز مانده تا بهار را به جای هیاهوی تکراری هر سال، روحت را بتکانی.