در گوشه پرهیاهوی کافه. خمیده بر روی میز. پیرمردی تنها. نشسته است. روزنامه ای در برابرش. به یاد حظ ناچیز سال های رفته. آنگاه که توان و هوشی داشت، و خیره می شود. او می داند که اکنون بسیار پیر و فرتوت است، می بیند، احساس می کند. انگار که همین دیروز جوانکی بود. زمان به سرعت گذشته است. و می اندیشدکه عقل چگونه او را به سخره گرفته. پس به شمع های پیش رو می نگرم. نمی خواهم برگردم، و ببینم این صف تاریک دراز تر می شود و شمع سوخته ای به دیگران می پیوندد و...