سایه های بلند و کشدار بالای سرمان طواف می کنند. چشم، آن ها را دنبال می کند. نور هم. پرده ی روی دیوار رنگ می گیرد. بزرگ است. زنده و رنگارنگ و شلوغ است. سرتاسر دیوار را پوشانده. پاهایم سستی می کند. زانوهایم تاب این سنگینی را ندارد. بوی صمغ می دهد. این طرف، خیمه های سبز و سپید است. کشته هایی که در پیشانی شان نور است جلوی خیمه ها در یک صف بر زمین خوابیده اند. زانو می زنم. محمد علی، صورت به صورت پرده، بر بالین کشته ها زانو زده است. صورتشان را نوازش می کند. سرش را پیش می آورد. تک تکشان را صدا می کند. با نام و کنیه و سلام. انگار می خواهد از خواب بیدارشان کند. می خواهد بگوید بلند شوید، مگر نمی بینید امام را که یکه و تنها در میان نقش ایستاده است. زن ها شیون و شین می کنند. بچه ها به چادر مادرها پناه برده اند. امام میان پرده ایستاده؛ آرام و باوقار. نمی توان به هیبتش خیره شد. سرش میان دایره ی نور است....