مرد جریان گرم خون را روی دستش احساس می کند. می گویند دست را بریده است. می گویند انگشت را بریده است. می گویند مشت را بریده است. مرد اما نمی بیند. دستش میان دست هایشان است. اسمش میان اسم هایشان. صدایش میان صدایشان. صدای ابراهیم می آید. اسمش را صدا می زند. به خود می گوید: (انگشت دربرابر انگشت. خون در برابر خون.) در حلق? میانشان است. بازویش در مشت کسی است که گره انگشت ها را بر آن محکم کرده است. آرنجش در آغوش دیگری است. دستش توی حرف هایشان است. سرش توی تاریکی. اسم ها آه می شوند و آه ها اسم. - اخوی! می شنوی؟! اسمت چی بود؟ - نمی تونم بخیه اش بزنم! - همه از آخرش می ترسند، من از اولش! - با این دست هاش چرا تنهاش گذاشتی؟ - تنها نبود. پیشش بودم حاجی! - پیشش بودی و رگ زده؟ - دنبال انگشتر بود. - دنبال اسم بود! - اسم انگشتر را نیار! - کسی میدونه اسمش چی بود؟! خطی از آتش به دنبال غرّشی تا خط افق ادامه پیدا کرد. - بلاخره پیداش شد! و..
ادبیات گنگ و نامفهوم، بی سر و ته، بدون داستان و مضمون قابل لمس. کاش برای خواندنش وقت نمیگذاشتم.
مزخرف، ادبیات گنگ و نامفهوم، حیف زمانی که برای خواندن این کتاب گذاشتم.
خیلی وقت پیش خواندم ولی تلخی اش هنوز از ذهنم پاک نمیشود. یک داستان خسته کننده و بی سر و ته. فضای داستان واقعا کسل کننده است. اصلا وقتتان را پای این کتاب صرف نکنید. بعد از خواندن این کتاب فهمیدم " هر کتابی ارزش خواندن ندارد