چشم برنمی داشت. لبخند می زد. سر تکان داد و گفت: «آدم عجیبی هستی!» جمله ای را که قبلا به یاد او نوشته بودم، به زبان آوردم: «هرکسی در عاشقی سبک خودش را دارد!» مسلما سبک عاشقی شکسپیر با استریندبرگ و چخوف فرق داشته و خیلی راحت می شود این را از خواندن آثارشان فهمید و شاید یک روز مقاله ای با هدف بیان این جمله نوشتم که آدم ها مطابق تخیل هاشان است که عاشق می شوند. گفت: «پس باید بگویم عاشق عجیبی هستی!» ناگهان بلند شد و ایستاد. منم ایستادم... راه افتاد رفت، بدون خداحافظی! واقعا چی فکر می کند؟! بلند گفتم: «خداحافظ!» حتی برنگشت نگاه کند...