خبر باد و باران در مکه پیچید. خبر از سرکوه صفا تا مروه بر بال باد رفت و در دامنه ابوقبیس و قعیقعان همراه باران روان شد و همه دریافتند زیباترین جوان شهر به خواستگاری زیباترین دختر مکه رفته است
همه شنیدند. زن و مرد؛ اما هنوز بودند دخترانی که به شنیده هایشان باور نداشتند و باری دیگر در دل هایشان عبدالله را صدا می زند
عبدالله.
جوان نایستاد. دیگر هیچ ابلیسی نمی توانست پایش را سست کند. دیگر هیچ سخنی دلش را به درد نمی آورد. دیگر خیالش راحت شده بود که کسی کاری به او ندارد. اما انگار هنوز کسی کارش داشت که دوباره صدایش زد. عبدالله زیر لب غرید و به طرف صدا سرچرخاند.
شکوه نکن. فاطمه ام. هم نام مادرت. دختر مر مال دار. پدرم تو را از مال دنیا بی نیاز می کند اگر با من مجامعت کنی.
از آتش جهنم نمی ترسی؟ مگر به تو نیاموخته است بی حیایی زادروز زشتی برای دختر است؟
وقتی تو را می بینم تمام زشتی ها را به باد نسیان می سپارم وفقط زیبایی تو و نور پیشانی ات در نظرم می آید. اگر اندک ملاحت تو را یکی از جوانان لوده این شهر داشت اکنون در خانه شویم بود.
دور شو! من به هیچ کدام از شما تمایلی ندارم
زمانه ی جاهلیت اولی با آمدن ابراهیم به سر آمد؛ حال هنگام آن است که با آمدن فرزند تو جاهلیت اخری نیز به سر آید.
آمنه نمی دانست رویا او را در ربوده بود و یا خودش داشت رویاهایش را رنگ می زد، فقط مردی را دید که گفت نامش ادریس پیامبر است و او را به تولد پیامبر عظیم الشانی نوید می دهد.
از جا پرید. شب بود هنوز. ام ایمن را خواب ربوده بود و مادرش را نیز. چشمانش را بست و دوباره در عطر خوش خواب و رویا غرق شد. اگر چهره ی زیبای مردش را در خواب نمی دید اصلا فکرش را هم نمی کرد به آن سرعت قوت قلب پیدا کند و نبود عبدالله را تاب بیاورد و توان برخاستن داشته باشد.
شب عروسی اش را به خواب دیده بود، شبی که دختران بسیاری به عشق چهره ی نورانی مرد بر سر راه عبدالله ایستاده و هنوز از او خواستگاری می کردند؛ ولی مرد بی توجه به آنان به سراغ آمنه آمده بود، آمنه ای که چشم جوانان مکه به در خانه اش بود و چشم او به عبدالله.
صدای هلهله ی زنان را در خواب می شنید و صداهایی که به او مبارک باد! می گفتند که به دل جوانی راه پیدا کرده است که دل زنان مکه در گرو عشق اوست، همان زنانی که به زبان شادباش می گفتند و در دل، کینه عبدالله را می گرفتند، همان زنانی که در اندیشه ی عبدالله بودند؛ و عبدالله در اندیشه ی او.
بعد از آن خواب ها بود که آمنه فقط گه گاه در خلوت خودش برای عبدالله می گریست. دیگر کسی در میان زنان اشک ریختن عروس عبدالله را ندید. کسی بی تابی او را ندید. آمنه احساس می کرد مردش همه جا حضور دارد. از عطر حضور او دلش مالامال از امید می شد. در میان سر و صدای اطرافیان، فقط صدای عبدالله را می شنید و بس. دیگران باید چندین بار صدایش می زدند تا متوجه آنان بشود. در عمق دلش شاد بود، عبدالله ترکش نکرده بود، عبدالله با او بود؛ ولی شیرینی اش به همان بود که دیگر کسی عبدالله را نمی دید. عبدالله فقط متعلق به آمنه بود، بدون نگاه ها و طعنه های مردمان مکه.