پسرک ماهیگیر مثل هرروز از کلبه بیرون آمد و نگاهی به روبه رو انداخت: دریا آرام بود. خورشید با نور نقره ای رنگش همه جا را رنگ آمیزی کرده بود. کمی دورتر، مرغ های دریایی در حال پرواز و جست و خیز بودند. پسرک ماهیگیر لبخندی زد و به طرف قایقش رفت. در همین حال با خودش گفت: امروز دریا آرام است و...
در گوشه ای از یک ساحل دورافتاده موج های کف آلود خودشان را به ماسه های نرم می ساییدند و دوباره به دریا برمی گشتند. تکه های قایقی متلاشی شده، بر ماسه های ساحل، خبر از غرق شدن سرنشینان آن می داد. در کنار آنها، چند نفر، تن تن و یارانش روی شن های نمناک افتاده بودند. آنها چنان به خواب فرو رفته بودند که صدای مرغ های دریایی هم بیدارشان نمی کرد.
ناگهان خرچنگی از زیر شن ها سر درآورد و چنگال هایش را به اطراف چرخاند. چنگال خرچنگ، بی اختیار به یکی از پاهای پشم آلود میلو فرو رفت. میلو پارس دردآلودی کرد و از جا پرید و روی صورت کاپیتان هادوک افتاد. کاپیتان هادوک هم وحشت زده از جا پرید و فریادی کشید. با صدای آنها، تن تن و پرفسور و سوپرمن هم از آن حالت خواب آمیخته به بیهوشی بیرون آمدند.
تن تن چشمانش را با دست مالید و با نگرانی پرسید: «ما کجاییم؟ کمک! کمک!»
پرفسور که سرحال تر از بقیه بود گفت: «از کی کمک می خواهی تن تن؟ در حال حاضر در یکی از ساحل های دورافتاده ی مشرق زمین هستیم.»
سوپرمن زودتر از بقیه ی افراد سرپا شد و گفت: «پس ما غرق شدیم؟! ای سندباد لعنتی! تو قصد جان ما را کرده بودی. به زودی جواب تو را خواهم داد.»
کاپیتان هادوک گفت: «دیگر از این حرف های گنده گنده ی تو خسته شده ام. نمی خواهد این قدر برای سندباد نقشه بکشی. چرا این همه حرف می زنی! نمی توانی ساکت باشی؟!»
تن تن گفت: «آرام باش کاپیتان! اگر سوپرمن را از دست بدهیم دیگر هیچ چیز نداریم. در حال حاضر، تنها کسی که می تواند ما را نجات بدهد، سوپرمن است.