روز پاییزی آفتابی بود و سال، سال1348.من و جواد مجابی از وسط خیابان شاهرضا به آن طرف خیابان که دانشگاه بود می رفتیم درست وسط خیابان روی برجستگی که برای عابران تعبیه شده بود برای اولین بار چهره ی شاد و سرخ غلامحسین ساعدی را که تا آن وقت فقط عکس هایش را دیده و کارهایش را خوانده بودم درحالی که دست هایش را در جیب شلوارش کرده بود، به ما لبخند زد.شوهرم در معرفی من گفت که تئاتر می خواند و او که نمی دانم قبلا کی ما را دیده بود گفت من هروقت شما را می بینم با یک بغل کتاب این ور و آن ور می روید.مدت کوتاهی در وسط خیابان با یکدیگر صحبت کردیم و از همان لحظه فهمیدم که دوستی مان برقرار می شود.به ما گفت که سری به او بزنیم.روز خوبی را در نیم روزی روشن و آفتابی با حضور گرم و شاد او شروع کردیم و تا دانشکده از او و کارهایش باهم صحبت کردیم...